نویسنده: محمد رضا شمس

 
سال‌ها قبل در «کچوکچی» مردی زندگی می‌کرد که فقط یک دختر داشت. دختر، همراه و رفیق پدرش بود. او تابستان‌ها را در چراگاهی جمعی می‌گذراند و از گله‌ی گوزن مراقبت می‌کرد. هر وقت لازم می‌شد، به خانه برمی‌گشت، تا با خود غذا و آذوقه به صحرا ببرد.
یک شب که به چادر بر می‌گشت گوزن بارکش سرش را رو به آسمان گرفت و فریاد زد: «نگاه کن، نگاه کن.»
دختر نگاه کرد. مرد ماه، با سورتمه‌ای که دو گوزن شمالی آن را می‌کشیدند، از آسمان پایین می‌آمد.
دختر پرسید: «چرا پایین می‌آید؟»
گوزن جواب داد: «می‌خواهد تو را با خود ببرد.»
دختر فریاد زد: «حالا چه کار کنم؟»
گوزن با سم‌هایش در میان برف‌ها گودالی درست کرد و گفت: «برو توی گودال.»
دختر توی گودال پرید. گوزن برف‌ها را روی او ریخت. دختر زیر توده‌ای از برف، پنهان شد. مرد ماه روی زمین آمد، گوزن‌های شمالی را نگه داشت، از سورتمه خارج شد و دنبال دختر گشت، اما او را پیدا نکرد؛ حتی روی گودالی که دختر زیر آن پنهان شده بود رفت و اطراف را نگاه کرد. اصلاً هم به فکرش نرسید که دختر زیر گودال قایم شده باشد.
مرد ماه با خود گفت: «یعنی چی؟ این دختر کجا قایم شده است؟»
بعد گشتی در اطراف زد و سوار سورتمه شد و به آسمان برگشت.
گوزن برف‌ها را کنار زد. دختر از گودال بیرون آمد و گفت: «زود باش، تا این مرد مرا ندیده است به سمت چادرها برویم.»
دختر سوار سورتمه شد و گوزن به سرعت باد حرکت کرد و خیلی زود به محل چادرها رسیدند. دختر وارد چادر شد، اما پدرش در چادر نبود. حالا چه کسی می‌توانست به او کمک کند؟
گوزن گفت: «باید تا مرد ماه پیدایش نشده، خودت را پنهان کنی.»
دختر گفت: «کجا می‌توانم پنهان شوم؟»
گوزن گفت: «الان تو را تبدیل به یک سنگ می‌کنم.»
دختر گفت: «نه‌نه، این کار را نکن، مرا پیدا خواهد کرد.»
گوزن گفت: «چکش.»
دختر گفت: «نه خوب نیست.»
گوزن گفت: «تیرک چادر.»
دختر گفت: «بی‌فایده است.»
گوزن گفت: «یک مو از حصیر مویی که پیدا نباشد.»
دختر گفت: «نه، نه.»
گوزن گفت: «پس چی؟ می‌توانم تو را به یک چراغ تبدیل کنم.»
دختر گفت: «خوب است.»
گوزن، سم خود را زمین کوبید و او را به چراغی روشن تبدیل کرد.
مرد ماه که دوباره پایین آمده بود و به دنبال دختر می‌گشت به محل چادرها رسید. همه جا را به هم ریخت، بعد وارد چادر شد. همه جا را گشت؛ تیرک‌های چادر، چوب‌ها و ترکه‌هایی که تخت از آن درست شده بود، تارهای مو، ذره ذره‌های پوست اما دختر را پیدا نکرد. به چراغ توجهی نکرد؛ چراغ به روشنی می‌درخشید، اما مرد ماه هنوز درخشان‌تر بود.
مرد ماه گفت: «عجیب است! این دختر کجا پنهان شده است؟ باید به آسمان برگردم.»
سوار سورتمه شد و حرکت کرد. دختر با خوشحالی از چادر بیرون آمد. و فریاد زد: «من اینجا هستم. من اینجا هستم.»
مرد ماه سورتمه و گوزن را رها کرد و شتابان به سمت چادر دوید، دختر زود به شکل چراغ در آمد. مرد ماه دوباره شروع به گشتن کرد و همه‌ی جاهایی را که قبلاً دیده بود، با دقت گشت؛ هر شاخ و برگی، هر تار مویی و هر خار و خاشاکی، اما اثری از دختر نبود. واقعاً این دختر کجا بود؟ فکر کرد باید بدون دختر برگردد. چادر را ترک کرد و به سمت سورتمه دوید.
دختر باز از چادر بیرون آمد و فریاد زد: «من اینجا هستم، من اینجا هستم.»
مرد ماه با عجله برگشت و جست و جو آغاز شد، اما بی‌نتیجه بود. در هیچ جای کلبه نتوانست نشانی از دختر بیابد.
او از آمدن و رفتن‌ها و از گشتن بی‌نتیجه، خسته و لاغر و ضعیف شد، طوری که به زحمت می‌توانست دست و پای خود را بلند کند. دختر که دیگر از مرد ماه نمی‌ترسید، به شکل اول خود برگشت و بیرون از چادر، مرد را به پشت روی زمین انداخت و با طناب دست و پای او را بست.
مرد ماه ناله‌کنان گفت: «می‌دانم می‌خواهی مرا بکشی، خب بکش چون سزاوار مرگ هستم، می‌خواستم تو را به آسمان ببرم، اما قبل از مرگ با پوستی روی مرا بپوشان و اجازه بده کمی گرم شوم. خیلی سردم است.»
دختر گفت: «تو باید به سرما عادت کنی.»
مردگفت: «پس ولم کن به آسمان برگردم و از آن بالا زمین را روشن کنم. آزادم کن تا در خدمت مردم باشم و شب‌شان را مثل روز روشن کنم. وسیله‌ای بشوم برای شمارش سال. ماهی بشوم برای فصل گرما و سرما. ماهی بشوم برای پاییز و بهار. برای روزهای بلند و کوتاه.»
دختر گفت: «اگر تو را آزاد کنم، وقتی دست و پایت جان گرفت و قوی شدی، به زمین نخواهی آمد؟»
مردماه گفت: «نه، قول می‌دهم که برنگردم و فقط از آن بالا زمین را تماشا کنم.»
دختر او را آزاد کرد و مرد ماه به آسمان رفت و برای همیشه همان جا ماند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول